به گزارش شهرآرانیوز؛
وقتی بعد از شش سال از فرانسه به ایران برگشت، جز یک مشت وسایل شخصی و مدارک رسمی، چیز بیشتری توی چمدانش نداشت. او دومین نفر از خانواده افضلیپور بود که از تهران به فرانسه میرفت تا تحصیلاتش را تکمیل کند. پدر نگاهی به چمدان خالی پسر انداخت و نگاهی به برادر بزرگترش که مدتی پیش با یک چمدان پر از کتاب به خانه برگشته بود.
پرسید: «همین؟ برادرت با یک بغل کتاب برگشت. چطور با دست خالی میخواهی به مملکت خدمت کنی؟» علیرضا آن روز پاسخی داد که هیچ کس جدیاش نگرفت. گفته بود: «میخواهم دانشگاه بسازم.» با کدام سرمایه؟ او یک مهندس شیمی کشاورزی بود و حتی هنوز دوران سربازیاش را سپری نکرده بود. پدر آن روز چیزی نگفت، اما برقی توی نگاه علیرضای جوان موج میزد که آدم را به تحقق رؤیایی دوردست امیدوار میکرد.
علیرضا آدم کارمندی و پشتمیزنشینی نبود. آن چند سال تجربه کار در بانک، بیحوصلهاش کرده بود. هیچکس اندازه خودش نمیدانست چقدر دارد توی روزمرگی زندگی کارمندی، به کلافگی میرسد. ضمن اینکه با درآمد کارمندی نمیشد حتی چند قدم به آرزوی بزرگ توی سرش نزدیک شود. پس جسورانه استعفانامهاش را نوشت و از بانک کشاورزی بیرون زد و افتاد دنبال شغل آزاد. چراغ اولین نمایندگی برند سوئیسی الکترولاندیس توی خیابان لالهزار با دستهای مهندس افضلیپور روشن شد.
پیشهای که هرچند هیچ تناسبی با رشته دانشگاهیاش نداشت، اما با هوش و زیرکی، توانست در بازهای کوتاه، گوی رقابت را از سایر بازاریهای راسته لالهزار برباید. مغازهای منحصربهفرد که حتی چوبهای ویترینش را هم از سوئیس وارد میکرد. در دوره زمانهای که باقی مغازهدارها، تجهیزاتشان را از راه دریا وارد میکردند، افضلیپور با تقبل هزینه بیشتر در زمان کوتاهتری، کالایش را از طریق پرواز دریافت میکرد و پیش از آنکه اجناس سایر فروشگاهها برسد، بازار را در دست میگرفت.
سرعت عمل او در پیشتازی از سایر رقبا، او را در مدتی کوتاه به مرد اول بازار الکترونیک تبدیل کرد و حالا درآمدی که از فروشگاه لاندیس به جیب میزد، با آن درآمد محدود کارمندی قابل قیاس نبود و آن قدری سرمایه داشت که بتواند به شکل جدیتری برای ساخت دانشگاه پیشقدم شود، اما باید قبل از هرچیز تکلیف دلش را روشن میکرد. دلی که سالها در تبوتاب کار و بازار و درس و دوندگی، پیش دختری هنرمند گیر کرده بود.
آن سبدهای رز سرخ که هر پنجشنبه برای فاخره میفرستاد، بالاخره یک جایی با وساطت رشید بهبوداف، هنرمند آذربایجانی به ثمر نشست. فاخره صبا، از اهالی موسیقی بود. هر دو نیم قرن از زندگیشان را به تنهایی سر کرده بودند. فاخره توی گروههای اپرا مشغول بود و علیرضا جوانیاش صرف تجارت و تحصیل شده بود. حالا در آستانه میانسالی وقتش رسیده بود غبار خستگی از تن ایام بشویند.
فاخره پس از سالها پشت چشم نازک کردن و تردید و آمدوشدهای تمام نشدنی علیرضا، آن روسری روشن بخت را به سرش کشید و در عوض آن سبد گل رز سرخ، علیرضا و قلب مهربانش را به میزبانی پذیرفت. چیزی از آشناییشان نگذشته بود که مهندس افضلیپور، راز دلش را با فاخره درمیان گذاشت. گفته بود من تمام این سالها درس خواندم و کار کردم و حالا باید به هرشکل، دین خودم را به این آب و خاک ادا کنم. ما فرزندی نداریم. وارثی نداریم. این ثروت را برای مردم صرف کنیم تا آنچه از ما میماند نامی باشد که به خیر و نیکی یاد شود.
فاخره آن روز گفته بود بیا و بیمارستان بساز. اما علیرضا انگار همیشه چند قدم جلوتر از باقی آدمها فکر میکرد. گفته بود بیمارستان، پزشک و پرستار و متخصص میخواهد. چرا دانشگاه نسازیم و از دل آن هزاران نیروی زبده تقدیم جامعه نکنیم. حرف حساب، جواب نداشت. پس از آن روز، فاخره تمام قد در کنار علیرضا ایستاد تا تحقق رؤیایی که دیگر دور به نظر نمیرسید.
تمام ایران را زیرپا گذاشته بود تا رسیده بود کرمان. کرمان، مهجور بود و آرام. انگار کسی این خطه کمصحبت را در میان دیگر استانها نمیدید. روزها، در نقاط مختلف شهر رفتوآمد و گوشهگوشهاش را ورانداز کرد تا زمین مقبولی پیدا کند. هرکجا میرفت، با محدودیتی روبهرو میشد. دانشگاه، مجموعهای بود که به مرور مستعد گستردهتر شدن بود. هرکجا را میخرید، باید زمینهای اطرافش را هم برای توسعه دانشگاه خریداری میکرد. عاقلانه نبود. با این پرداخت اضافی میشد دانشکدهها را تجهیز کرد.
دست آخر، گذرش افتاد به بیآبوعلفترین نقطه در حوالی شهر. تا چشم کار میکرد کویر بود و سکوت و خاشاک. پا از ماشین که به زمین گذاشت، چشمش افتاد به یک سکه پول کمارزش. همانجا نگاهش برق زد. گفت همین را میخواهم. این سکه شگون دارد. اینجا همان زمینی است که میخواهم. هرچه مسئولان شهر میگفتند اینجا آب ندارد، هوا ندارد، دسترسی ندارد، افضلیپور در عالم دیگری سیرمیکرد.
میدانست دارد چهکار میکند. روزی که کلنگ آغاز به کار را زمین زدند، عدهای بیل به دست، به جای سنگچینی اطراف زمین، با صدها نهال ایستاده بودند تا دورچینی فضای دانشگاه را با کاشت درختهای کوچک شروع کنند. افخمیپور اعتقاد داشت نباید میان مردم و دانشگاه دیوار کشید. راه مابین درختها باز است. هم هوای این منطقه را تعدیل میکند، هم زیباست هم سد آمدن کسی نمیشود. مراحل پیشرفت پروژه دشوار، اما لذتبخش بود. افضلیپور بابت تک تک جزئیات ساخت، پای کار بود. این طور نبود که بنشیند تهران و با حواله چکهای سفید امضا، منتظر بماند تا روز افتتاحیه.
خودش میرفت یزد برای تهیه آجر مرغوب. از آنجا راه میافتاد سمت شیراز برای خرید سیمان ضدسولفات. میخواست همه چیز بر اساس استانداردهای جهانی باشد. این مردم، شایسته بیش از اینها بودند. میگفت: «میخواهم محیطی مناسب بهوجود آورم که محل رشد، پرورش استعداد، به ثمر رساندن جوانان وطن و جذب آنها در مؤسسات مختلف علمی و اجرایی مملکت باشد.».
او حتی نام خود را بر سردر دانشگاه نیاورد. عنوانش را گذاشت: «دانشگاه شهید باهنر کرمان». ۲۴ شهریور ۶۴ بود؛ که دانشگاه افتتاح شد و انگار دشواری سالها دوندگی از شانههایش به زمین ریخت. گفته بود نمیخواهم خبری از عکاس و خبرنگار باشد. همه چیز در بیحاشیهترین شکل ممکن برگزار شد و در پایان مراسم، زیباترین سمفونی، بیش از بیست دقیقه تشویق حضار و دانشجویان برابر زوج دلسوز و کمنظیری بود که حالا در آستانه ۷۶ سالگی مهندس افضلیپور، صاحب صدها فرزندخوانده شده بودند.
بهمن ماه سال۱۳۷۱ وقتی مهندس افضلیپور در جمع فارغالتحصیلان دانشگاه، با اشک شوق از حضور تکتک دانشجویان تشکر کرد، رو به فاخره گفت: «انگار دیگر کار دیگری در این دنیا ندارم.» آنچنانکه دو ماه بعد در ۱۸ فروردین ۱۳۷۲ از دنیا رفت و پس از آن در شمایل تندیسی میان دانشگاه، هر روز شاهد آمد و شد جوانهایی بود که با تحصیل و پیشرفت خود، روح رها و آزادش را مسرور میکردند.
*مصرعی از سروده حامد حسین خانی در وصف مهندس افضلی پور: طنین نام تو در روزگار جاری شد/ تو در کویر دمیدی بهار جاری شد